محل تبلیغات شما



طی سالیان درازی که در بلاگفا فعالیت میکردم هیچوقت تاکید میکنم "هیچوقت" به خودم اجازه ندادم نوشته های سابقمو پاک کنم مثلا زمانی که هفده ساله بودم چیزایی رو نوشتم که تو بیست و چهارسالگی حاضر نبودم حتی خودم یواشکی برم زیر پتو بخونمشون اما با این حال در آرشیو وبلاگم هستن و همیشه بر این باور بودم که نوشته های سابق آدم هرچند که مزخرف و. بوده باشه باعث میشه آدم روند رشد فکری و عقلیشو ببینه و در کل همون نوشته های سایق در نهایت سبب میشن که تو امروز خیلی روان تر از گذشته فکر کنی و بنویسی 

با این همه طول و تفسیر رک و پوست کنده باید بگم که جو اتمسفر مقداری متفاوته و من هرجا که حس کنم نوشته ایی رو باید پاک کنم پاک میکنم، و این کوله بار سنگین هی نوشته های سابق و بخون خجالت بکش و به دوش نمیکشم:))

والسلام


*از امروزسفت و سخت گرفتم حسابی به خودم که از هرچیزی که ناراحت میشم همون لحظه با آرامش بیانش کنم، من آدم تو خودم ریختن ها و به روی خودم نیاوردن ها و ملاحظه بقیه را کردن ها و در نهایت همیشه از خود ناراضی بودن ها هستم! همیشه بعدش گفتم که چرا فلان موقع فلان حرف و نزدم یا چرا در جواب اون حرف فلان طور برخورد نکردم، نهایتا خیلی به خودم فشار آوردم جواب طرفو بدم گفتم خودتی :))

*خوابگاه فرصت خوبی رو برام دست و پا کرده که چیزای تازه یاد بگیرم امشب به لطف یکی از بچه های ترکمنی شیرینی درست کردیم و من مشتاقم برای هر لحظه ایی که برام تر و تازه اس و منو آدم عمیق تری میکنه

*خیلی زیاد حالم خوبه وقتی میدونم تو حوصله شنیدن تک تک غر زدن ها و بهانه گیری هامو داری،فراموش نمیکنم که موقع درگیری های ذهنیم چقدر با حوصله تمام حواستو به من میدی و چشمات بهم میگن همین ثانیه همین آن براش مهم ترینه، عزیزِ روزهای راه دورم قدرتو میدونم هر روز بیشتر.


فکر میکردم در ابتدای روزهای نوشتن در این تازه مکان از تو می نویسم ،از روزهای شیرین عاشقی کردن با تو، از خستگی و روزمرگی هام، میایم اینجا و در حالیکه بخار لیوان چاییم در هوا می رقصد از آدمهای بی آرتی و دستفروش های مترو قائم آزادگان مینویسم

اما حالا بعد از پنج روز از قطعی عجیب غریب اینترنت در حالیکه روی تخت خوابگاه نشسته ام و دخترها لاک میزنند و داریوش سر می دهد نون و پنیر و بادوم یه قصه ناتموم، تمام حواسم به دانشجوهای اغتشاش گریست که از شنیدن صدای مادر و پدرهایشان محروم شدند آخ که حالم از این کلمه "اغتشاش" بهم میخورد آخ مامان من اگر یک روز صدای تو را نشنوم قلبم مچاله میشود داریوش میخواند قصه جادوگر بد که از کتابا میومد نشسته بر منبر خون عاشقارو گردن میزد

آخ که قلبم برایتان حسابی مچاله است، دوست داشتم از تو بنویسم از روزهای شیرین عاشقی کردن با تو اما حالا در حالیکه روی تخت خوابگاه نشسته ام و گوشم به داریوش است که میخواند آهای آهای یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه برای گیس گلابتون از مرگ جادوگر بگه.به شما فکر میکنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درانتظار صبح